امروزگلویم آنقدر بغض دارد
کـــــــــه
مجالی برای نفس کشیدن ندارم
امروز نفس کشیدن را بی دلیل میدانم
اصلا حوصله ام به نفس کشیدن هم نمیکشد
چه برسد به نوشتن مشتی سکوت
یـک خـسـته بـغــض کـرده
طاقت این بغض قدیمی را ندارم
چـقــدر دلــم هــوس مــرگ را کــرده
گلویم میسوزد
بــرای فریــادی که هر گز از گلویــم رخــت بر نبــست...